درآمد :

پدربزرگم بزرگ بود، مرد بود، - مادر بزرگم سپید بود از تبار شهریار و حیدر بابا، در خانه درخت سیبی داشتند با رایحه ای جادویی – برگش طلا – میوه اش جاویدان – عمرش بلند – یادش بخیر – وه چه دل به دل میدهم و دل به قلم،، روان شود، بنویسد، بتازد برآنچه حجم سینه ام را آماده دریدن میکند، عرق از دستانم میچکد، چه دلتنگم، چه دلتنگم..

***

باد شدیدی می وزید –

مادر بزرگ : این درخت امشب میشکنه !

کنار پنجره ایستاده ام و به تکانهای شدید درخت نگاه میکنم، بغض گلوی مادر بزرگم را گرفته .

مادر بزرگ : نری تو حیاط یه وقت بشکنه میوفته روت ها !

قدیم ها میگفت : این درخت رو از ما بهترون کاشتن و پدر بزرگم هم به خنده میگفت کی از من بهتر !

وقتی اومدن تو این خونه درخت یک ساله بود، درخت میوه داد و مادر بزرگ مادر شد -  تا الان 84 تا از این زمستان ها رو پشت سر گذاشتن .

درخت با دست دیوار کاهگلی عمارت رو گرفته و هنوز سرپاست.

مادر بزرگ : اگه تا صبح بمونه براش یه نزری میدم !

دیگه چند سالیه شکوفه ای براش نمونده، همه را باد برد به کجا ؟ شاید پیش پدر بزرگم !! یه عکس سیاه و سفید قدیمی روی تاخچه هست که از زیر روسری مادر بزرگ پیداس که به موهاش شکوفه سیب زده چه دلرباست عکس .

دم دمای صبح با صدای گریه ی مادرم چشم هام و باز کردم دیدم همه دور تا دور خونه نشستن و پارچه سپیدی روز مادر بزرگم کشیدن، دویدم تو حیاط، درخت به دیوار عمارت تکیه داده بود و چشم هاشو بسته بود ...

 ایرج - اردیبهشت ۹۰